بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

حضرت باران !

ادبی





داری از قصد میزنی یک ریز

بر سر انگشت خود به شیشه من

قطره قطره نمک بپاش امشب

روی زخم دل همیشه من


تو که در کوچه راه افتادی

همه جا غیر کربلا بودی!

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


روز آخر که جنگ راه افتاد

سایه تشنگی به ماه افتاد

هر طرف یک سراب پیدا شد

چشمهامان به اشتباه افتاد


مهر زهرا مگر نبودی تو؟

تو که با مادر آشنا بودی

باتوام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


مادری در کنار گهواره

لب گشود و هیچ نگفت از شیر

تونباریدی و به جات آن روز

از کمانها گرفت بارش تیر


تو که حال رباب را دیدی

پس به درد دلش دوا بودی

با توام آی حضرت باران 

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


وقتی آن روز رفت به سمت فرات

درد دلش غصه های دنیا بود

تو اگر در میانمان بودی

شاید الان عمویم اینجا بود


رحمت و عشق از تو میبارید

قبل تر ها چه با وفا بودی

با توام آی حضرت باران 

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


السلام علی الحسین

وعلی علی ابن الحسین

وعلی اولادالحسین

وعلی اصحاب الحسین