بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

تردید !


من نوشت



به نام خداوند مهرورز



روزها فکر من این است و همه شب سخنم

 

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم


.......


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

 

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم


.....


ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست


 به هوای سر کویش پر و بالی بزنم


......


تمام سکوتم جا خوش می کند


در نقطه چینهای یک غزل


ماندن اجبار زمین است


و پرواز دعوت آسمان !


دل بستن ، نهایت یک زنجره


و رها شدن ، آغاز پروانه


دانه یا در دل خاک است


و به بار می نشیند


یا سوار بر موج باد


و به فردا می اندیشد


و تردید تنها آفتی


که دانه را در خیال جوانه شدن


از درون می پوساند !!