بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

دیدن یا شناختن؟

مهدویت



پرسید:


آیا آدم گناهکار هم میتونه امام زمانشو ببینه؟!


جواب دادند : شمر هم امام زمانشو دید! 


اما! نشناخت!!! ........ .

 

اللهم عرفنی حجتک ....


حکایت پدر شهید زین الدین

اجتماعی




زمان شاه شخصی با زن و دو بچه تصمیم میگیرن که از قم بیان به خرم اباد و مدتی در اونجا زندگی کنن

با خانواده سوار اتوبوس میشن تو راه راننده اتوبوس برای نماز اول وقت صبر نمیکنه .به  راننده میگه صبر کن راننده میگه خوبی پدر جان از جای نیفتادی پایین،این شیعه امیر المومنین میگه پس بزن بغل ما پیاده میشیم

پیاده میشن و نماز رو میخونن بعد نماز کنار جاده در 45کیلومتری خرم اباد می ایستند تا ماشین گیرشون بیاد ولی از دست قضا هیچکس سوارشون نمیکنه


و این مرد با اثاث و زن و بچه 45کیلومتر پیاده روی میکنه تا شهر


فقط اینطور کسی میتونه بشه پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین


اگه میخوایم بدونیم کیا انقلاب کردن یکیش پدر زین الدینها که امتحان های بزرگ رو20 میگرفت.


شادی روح شهدا و پدران شهید صلوات



اثر یک دعا!

مذهبی





داستان واقعی وخیلی زیبایی که در پاکستان اتفاق افتاده :


پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .


دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟


یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .


ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .



کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …


دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .

پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .


دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .

که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .


پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :

بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.


پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .

ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا


دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟


پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .

به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .

میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند .


دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :


به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.


وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .


یاد خوبان

اخلاقی

✅اول:


سید مهدی قوام از روحانی های اخلاق مدار دهه ۴۰ تهران بود . هر کس که میشناختش می گفت مرد خدا بود . همه بهش ارادت داشتند . یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند که باور کردنی نبود. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…


خدایش بیامرزد


✅دوم:


خانم عفت قوام زاده همشیره آسید مهدی قوام به نقل از آقای هاشمی نژاد می گوید :

 از یک میوه فروش که روی چرخ میوه ریخته بود برای دیدن سید میوه خریدیم. وقتی خواستیم پول بدهیم، پول را قبول نکرد. گفتم اگر مبلغ را نگیری میوه را نمی‌برم. میوه فروش گفت آقا سید دست من را گرفت و از جهنم به بهشت برد چگونه پول بگیرم؟

بعد تعریف کرد یک روز سید با عیالش از خانه بیرون رفتند من هم که در محل به دزدی شهرت داشتم به خانه‌ی سید رفتم مقداری اسباب جمع کردم و خواستم از خانه بیرون بروم که در خانه باز شد و سید با عیالش وارد شد.

نگاهی به من کرد و سلام گرمی کرد و گفت «حالا که تا اینجا آمده‌ای بیا برویم یک چایی بخوریم»

داخل خانه برگشتیم. سید برایم میوه و چای آورد. بهم گفت:«اهل کجایی؟» گفتم خاکسفید. گفت:«این فرش دستی ها مال تو. یک چرخ دستی و میوه بخر و داخل آن بگذار. هرچه هم که از بارت ماند و نخریدند شب خودم از تو می خرم.»

  ادامه مطلب ...

صبر کن !

اخلاقی

صبر کن خدا در را باز میکند. تنها، نشستن و مودب بودن کار شماست . اما باز کردن یا باز نکردن در با اوست . اختیاری نیست! هر وقت دیدی تاخیر افتاد پشت در بایست . مبادا بروی و بگویی چیزی نمیدهند . با هنر و فهمت تا پشت در برو . در را محکم نزنی . یا اصلا در نزن .صاحبخانه خودش میداند، انجا بنشین . 


شبی که حضرت زهرا را میخواستند دفن کنند اصحاب حضرت امیر پشت در آمدند تا کمک کنند . حضرت امیر امام حسن را فرستاد که پشت در صدای گریه می آید، ببین کیست ؟ امام حسن گفت اصحابند، گریه میکنند که در را باز کنید داخل بیاییم . حضرت فرمود بگو بروند اول اذان بیایند تشییع جنازه کنند . 

اینها رفتند اما یکی ماند و نرفت. همانجا نشست . نتوانست برود . یک دقیقه بعد حضرت امیر دیدند هنوز صدای گریه می آید فرمودند پسرم مگر نگفتی بروند؟! عرض کرد چرا ، دو مرتبه دم در رفت و فرمود چرا نرفتی ؟

گفت : پای رفتن نداشتم ... حضرت امیر گفتند : بگو بیاید داخل.

 ببین که کمی پشت در ایستادن خوب است . به اشاره ملتفت باش. از یکسال، پنج سال پشت در ایستادن نترس. پشت در بهترین جاست .


 حاج محمد اسماعیل دولابی