ادبی-هنری
- مردی زمینش را به مبلغی فروخت و در برابر آن اسبی خرید . حکیمی به او رسید و گفت: "دانستی که چه معاملهایی کردی؟ چیزی را که به آن سرگین میدادی و در برابرش جو میگرفتی، با چیزی عوض کردی که باید به آن جو بدهی و در برابرش سرگین بگیری! "
یکی از یکی دیگر درخواست کرد، تا مبلغی را با مهلت یک ماهه به او قرض دهد . آن یکی گفت: "اکنون مبلغی را که میخواهی ندارم . اما میتوانم به جای یک ماه به تو یک سال مهلت بدهم! "
- پارسایی مقداری گندم برای پیرمرد آسیابانی برد و به او گفت: "هر چه سریعتر گندمهای مرا آرد کن، اگر نه نفرین میکنم تا الاغ تو به صورت سنگی درآید." آسیابان پیر ، نگاهی به او کرد و گفت: "اگر راست میگویی، الاغ را رها کن و دعا کن تا گندمهایت به صورت آرد درآید!"
- مردی به صاحبخانهی خود گفت: "زحمت بکشید و ستون این سقف را تعمیر کنید که به شدت صدای شکستگی میکند." صاحبخانه گفت: "نگران نباش، ستون در حال ذکر گفتن است!" مرد گفت: "البته که نگران نیستم ، فقط میترسم نازک دلی در او ایجاد شود و سجده کند! "
منبع : کشکول شیخ بهایی