تاریخی
ﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ حسن ﻣﺠﺘﺒﯽ (علیهالسلام) ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﺧﻄﺒﻪ می خوﺍﻧﺪ و چشم ها ﺣﯿﺮﺍﻥ ﻭ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺳﺮﺍﭘﺎ ﮔﻮﺵ ﻭ ﻣﺤﻮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺍﻣﺎﻡ بودند ﺗﺎ ﺍین که ﮐﻼﻣﺶ ﺑﻪ پایان ﺭﺳﯿﺪ...
ﻣﻌﺎﻭیه ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ نمی توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻋﻈﻤﺖ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﯾﺎ ﺍَﺑﺎﻣُﺤﻤّﺪ! ﻗﺮﺁﻥ می فرﻣﺎﯾﺪ: (ﻻ ﺭَﻃﺐٍ ﻭَّ ﻻ ﻳﺎﺑِﺲٍ ﺍِﻻّ فِی ﻛِﺘﺎﺏٍ ﻣُﺒﻴﻦ) ﻫﻴﭻ ﺗﺮ ﻭ خشکی ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍین که ﺩﺭ ﻛﺘﺎب مبین (قرآن) ﺍﺳﺖ. شما ﻫﻢ ﺍﺩﻋﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﺧﺒﺮﯾﺪ ..!
ﭘﺲ می توﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ: (ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ یک دﻓﻌﻪ دست ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀِ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ) ﺭﺍﺑﻄﮥ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻭ ﺭﯾﺶ ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ است؟!
ﺍﺷﺮﺍﻑ و بزرگان ﺣﺎﺿﺮ در مجلس ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ (محاسن ﺍﻣﺎﻡ علیهالسلام ﭘُﺮ پشت ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﮐﻮﺳﻪ ﻭﺍﺭ)
حضرت در جواب ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﻣﮕﺮ این آیه را ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ:
(ﻭَ ﺍﻟْﺒَﻠَﺪُ ﺍﻟﻄَّﻴِّﺐُ ﻳﺨَْﺮُﺝُ ﻧَﺒَﺎﺗُﻪُ ﺑِﺈِﺫْﻥِ ﺭَﺑِّﻪِ ﻭَ ﺍﻟَّﺬِﻯ ﺧَﺒُﺚَ ﻟَﺎ ﻳﺨَْﺮُﺝُ ﺇِﻟَّﺎ ﻧَﻜِﺪًﺍ) ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﮔﯿﺎﻫﺶ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ (ﺧﻮﺏ ﻭ زیاد) ﻣﯽ ﺭﻭﯾﺪ ﺍﻣّﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺒﯿﺚ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ، ﺟﺰ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ. (ﺍﻋﺮﺍﻑ؛ﺁﯾﻪ ۵۸)
(ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺪﺍﻕ جملۀ ﺍﻭﻝ ﺁﯾﻪ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻧﺤﺲ ﺗﻮ ﻣﺼﺪﺍﻕ جملۀ ﺩﻭﻡ ﺍﺳﺖ)
ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺯﺩﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ... ﻋﻤﺮوﻋﺎﺹ ﻣﻠﻌﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻏﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﻧﯿﻔﺖ ﮐﻪ ﺯﺑﺎﻧﺸﺎﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮﺳﺖ ﻭ ﻋﻠﻤﺸﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ...
ﻣﻌﺎﻭﯾﻪ ﺑﺎ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﺮﺍﺏ ﻟﮕﺪﯼ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻋﻤﺮوﻋﺎﺹ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﻠﺲ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ...
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ؛ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺿﯿﺎءﺁﺑﺎﺩﯼ؛ ص ۳۵۴
تاریخی
بنام خدا
میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!»
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»
در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.»
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای که اصلاً کج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!»
منبع:mgtsolution.com
نه به خاطر رعیت بهت زده ای که احتمالا تا هفت جد عقب ترش هرگز میزبان هیچ سلطانی نبوده اند و نه به خاطر دختربچه هایی که نگاهی نمی اندازند به ملکه ی دورگه ی نیمه ایرانی نیمه اروپایی که نشانی ست از میل پهلوی ها به هم سطح شدن با غرب. حتی نه به خاطر نگاه نامطمئن شاه و بنده نوازی ملکه. نقطه تمرکز من روی کفش های شاه و ملکه ست. با کفش روی قالی مندرس مرد روستایی نشسته اند. جایی که نماز می خواند. پادشاهی با کفش در خانه رعیتی که بیرون از خانه هم کفش نمی پوشد. پادشاهی که رعیتش را
نمی شناخت. نشناخت!
وبلاگ سنگر باقی مانده
تاریخی
هوش نظامیان رضاخان
رضا شاه میکوشید نیروهای نظامی ایران از جهان و حوادثی که در آن میگذشت بیاطّلاع باشند. او سعی داشت به مردم بقبولاند که تمام جهانیان تنها به او میاندیشند و مطیع اوامر او هستند. دکتر محمّد سجّادی که خود از نزدیکان رضاشاه بود در خاطرات خود راجع به وقایع شهریور 1320 به حادثهای اشاره میکند که خواندنی و عبرتآموز است:
«ساعت 7 صبح روز دوشنبه سوّم شهریور تلفن منزلم پیاپی زنگ میزد. وقتی
گوشی را برداشتم از آن طرف سیم، تلفنچی کاخ سعدآباد با عجله از من درخواست
میکرد فوراً به سعدآباد آمده، اعلیحضرت رضا شاه را ملاقات نمایم. من که
تازه از سفر آذربایجان به تهران بازگشته و روز قبل برای عرض گزارش مسافرت
به حضور شاه باریافته بودم، از این احضار بدون مقدّمه تعجّب کردم، آن هم
طبق توضیح تلفنچی کاخ، تمام وزرا احضار شده بودند و قرار بود جلسة هیأت
دولت در حضور اعلیحضرت تشکیل شود.
بدون درنگ سوار اتومبیل شده، راه سعدآباد را در پیش گرفتم. قبل از اینکه
به سعدآباد برسم یکی دو تن از وزرای کابینه وارد باغ شده بودند. جلوی
پلّکان کاخ سفید بودند که آقای منصورالملک نخستوزیر را با قیافة بهتزده
مشاهده کردم. آقای منصور با سرعت به طرف من آمده، گفتند: وارد شدند.
ادامه مطلب ...
حکایت اول
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب
میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
حکایت دوم
در
زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت،
نزد صدر اعظم شکایت برد. صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى
ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر
شماست. گفت : پس به شیراز برو. او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده
شماست. گفت : پس به تبریز برو. گفت : آنجا هم در دست نوه شماست. صدر اعظم
بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم. مرد با خونسردى
گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد !
تاریخی
«یکی از دوستان ما که مرد نکتهسنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت. اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی، میگفت: من یک درسی از قدیم آموختهام و جامعه را روی منطق ماشین دودی میشناسم. وقتی بچّه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آنوقتها قطار راهآهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران ـ شاه عبدالعظیم بود. من میدیدم قطار وقتی که در ایستگاه ایستاده بچّهها دورش جمع میشوند و آن را تماشا میکنند و به زبان حال میگویند ببین چه موجود عجیبی است. معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه میکردند تا کمکم ساعت حرکت قطار میشد و قطار راه میافتاد. همین که راه میافتاد، بچّهها میدویدند سنگ برمیداشتند و قطار را مورد حمله قرار میدادند. من تعجّب میکردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمیزنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجابْ بیشتر در وقتی است که حرکت میکند. این معمّا برایم بود تا وقتی بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلّی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است، تا ساکت است مورد تعظیم احترام است؛ امّا همینکه به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمیکند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب میشود. و این نشانة یک جامعة مرده است. ولی یک جامعة زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرکند نه ساکن، باخبرترند نه بیخبرتر. پس اینها علائم حیات و موت است.»
منبع :هزار ویک حکایت تاریخی(محمود حکیمی )
تاریخی
آوردهاند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان
از عقب او.
شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است.
گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و
او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟
عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟
عرض کرد: آری..
بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد: اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه
کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم
و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم
و هر لقمه که میخورم
«بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو میخواهی که
مرشد خلق باشی؟
در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی. سپس به راه خود رفت.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
۱ـــ خلفای عباسی هر یک لقبی داشتند مانند المتوکل بالله یا الناصر لدین لله و... می گویند.
روزی یکی از خلفای ستمکار عباسی به ندیم خود گفت: می خواهم لقبی هم چون اجدادم برایم بیابی. ندیم اندکی فکر کرد و گفت: خلیفه به سلامت! لقبی بهتر از نعوذ بالله برای شمانمی یابم!!!
۲ـــ گویند شخص کوتاه قامتی از دست ستمگری به انوشیروان شکایت کرد. شاه گفت: گمان نمی کنم که راست بگویی! زیرا آدم های کوتاه قامت معمولا" خود حیله گر و ستمگرند! مردشاکی گردن کج کرد و گفت: قربانت گردم! آن که بر من ستم کرده ازمن کوتاه تر است!