ادبی -هنری
چانهزنی
بزرگی در معاملهای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانهزنی از حد درگذرانید. او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانهزنی نمیارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم، یک سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!
"بله" نگو
یکی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد که ای پسر، زبان از لفظ "نعم" حفظ کن و پیوسته لفظ "لا" بر زبان ران و یقین بدان که تا کار نفر با "لا" باشد کار تو بالا باشد و تا لفظ تو "نعم" باشد، دل تو به غم باشد.
نهایت خساست
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و
امید زندگانی قطع
کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب
مال،
زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام،
هرگز از
محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر کسی با شما
سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد،
هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من
خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد
که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطا به شما نشان
داده
باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان
به
خزانه مالک دوزخ سپرد.
از بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!
منبع : رساله دلگشا (عبید زاکانی )