تاریخی
هوش نظامیان رضاخان
رضا شاه میکوشید نیروهای نظامی ایران از جهان و حوادثی که در آن میگذشت بیاطّلاع باشند. او سعی داشت به مردم بقبولاند که تمام جهانیان تنها به او میاندیشند و مطیع اوامر او هستند. دکتر محمّد سجّادی که خود از نزدیکان رضاشاه بود در خاطرات خود راجع به وقایع شهریور 1320 به حادثهای اشاره میکند که خواندنی و عبرتآموز است:
«ساعت 7 صبح روز دوشنبه سوّم شهریور تلفن منزلم پیاپی زنگ میزد. وقتی
گوشی را برداشتم از آن طرف سیم، تلفنچی کاخ سعدآباد با عجله از من درخواست
میکرد فوراً به سعدآباد آمده، اعلیحضرت رضا شاه را ملاقات نمایم. من که
تازه از سفر آذربایجان به تهران بازگشته و روز قبل برای عرض گزارش مسافرت
به حضور شاه باریافته بودم، از این احضار بدون مقدّمه تعجّب کردم، آن هم
طبق توضیح تلفنچی کاخ، تمام وزرا احضار شده بودند و قرار بود جلسة هیأت
دولت در حضور اعلیحضرت تشکیل شود.
بدون درنگ سوار اتومبیل شده، راه سعدآباد را در پیش گرفتم. قبل از اینکه
به سعدآباد برسم یکی دو تن از وزرای کابینه وارد باغ شده بودند. جلوی
پلّکان کاخ سفید بودند که آقای منصورالملک نخستوزیر را با قیافة بهتزده
مشاهده کردم. آقای منصور با سرعت به طرف من آمده، گفتند: وارد شدند.
پرسیدم: چه کسانی وارد شدند؟
ببین در بیرون مجلس چه خبر است!
«فرّخی، شاعر ستیزهجوی عصر رضا شاه در سال 1307 شمسی، از طرف مردم یزد به نمایندگی مجلس انتخاب شد. وی در آنجا به نمایندگان مخالف دولت پیوست و به اصطلاح عضو گروه اقلیّت مجلس شد. در آن موقع رضا شاه مشغول تحکیم سلطنت خود بود و مخالفت با دولت به معنای مخالفت با شاه نیز بود. نمایندگان گروه اکثریّت که همگی با تقلّب و تزویر و تهدید و ارعاب به مجلس راه یافته بودند، سعی داشتند فرّخی را به نحوی رنج دهند تا او خود داوطلبانه مجلس را ترک گوید. آنها آشکارا به فرّخی دشنام میدادند و او را با کلماتی چون «دشمن وطن» و «ضدّ اصلاحات» صدا میکردند؛ امّا فرّخی به شیوة آزادمردان اهانتها را تحمّل میکرد و حاضر نبود سنگر مجلس را ترک گوید.
یک روز عدّهای از نمایندگان اکثریّت تصمیم گرفتند او را کتک بزنند. آنها ابتدا برای آنکه او را به خشم آورند به وی دشنام دادند؛ امّا فرّخی که به نقشة آنها پی برده بود در جواب آنها سخنی نگفت. ولی اکثریّتیها دستبردار نبودند. آنان با جسارت جلو رفتند و شروع به کتک زدن او کردند. فرّخی سعی کرد تا حدّی که میتواند از ضربات آنها خود را در امان نگه دارد؛ امّا آنها بیرحمانه او را کتک زدند بطوریکه خون از دهان و بینی او سرازیر شد.هزار و یک حکایت تاریخی