من نوشت
گاهی وقت ها دلت می گیرد از دست آدمها -از دست توقعات بیجا و شکوه وناله هایشان -از مریضی -بی پولی-عروس -پسر -دختر .
خلاصه در یک لحظه می بافند بهم تار وپود غم را و تا به خود می آیی لباسی برتنت کردند .آن وقت بیا و در تنهایی -رج رج -تار ناله و پود شکوه از هم بگشا .
اینجاست که چون غزالی تیز پا در پی راه فراری .می خواهی بروی! فقط بروی !تا دشت های سبز !آن جا که سبزی یکدست خدا -گل های مخملین دارد .دیوارها بی پنجره اند و غم ها را حصاری برای دربند کشیدن نیست .آنجا شاید بهشت موعود است و من حوای سردرگم !!