مناسبت ها
1. از یونس بن ظبیان و مفضل بن عمر و ابو سلمه سراج و حسین بن نویره روایت شده که گفتند: ما در حضور حضرت صادق علیه السّلام بودیم، آن حضرت بما فرمود: خزینههاى زمین و کلیدهاى آنها بما عطا شده، اگر من بخواهم به یکى از این پاهایم میگویم: آنچه طلا که در جوف تو است خارج کن! (خارج میکند) پس آن حضرت با پاى خود روى زمین خطى کشید، با دست خود مقدارى از طلا که بقدر یک وجب بود خارج کرد، آن طلاها را بما داد و فرمود: نیکو بآن نظر کنید که شک نیاورید، بعد از آن بما فرمود: بزمین نگاه کنید! وقتى ما نگاه کردیم دیدیم که مقدار زیادى طلاى درخشنده روى هم قرار گرفته است.
یکى از آن مردم گفت: یا بن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله بشما اینطور نعمتها عطا شده و شیعیان شما محتاجند؟! فرمود: خدا بهمین زودى دنیا و آخرت را براى شیعیان ما جمع خواهد کرد و آنان را در بهشت پرنازونعمت داخل میکند و دشمنان ما را در دوزخ داخل خواهد کرد. (1)
2.از داود بن کثیر رقّى روایت شده که گفت: من با امام جعفر صادق علیه السّلام براى حج خارج شدم، اول وقت ظهر شد حضرت صادق بمن فرمود: ما در زمین بىآب و گیاهى وارد شدیم، وقت ظهر فرا رسید، ما را از جاده خارج کن! از جاده خارج شدیم و در زمینى که آب نداشت وارد گردیدیم، حضرت صادق با پاى خود بزمین اشاره کرد، چشمه آبى که چون یک قطعه برف بود براى ما جارى شد، امام علیه السّلام وضو گرفت من نیز وضو گرفتم و با آن حضرت نماز خواندیم.
وقتى که خواستیم حرکت نمائیم من توجه کردم و یک شاخه خرمائى دیدم حضرت صادق فرمود: آیا دوست دارى که از این شاخه خرما بتو رطبى دهم؟ گفتم: آرى، آن بزرگوار بدست خود بآن شاخه زد و آن را تکان داد، آن شاخه بشدت بحرکت آمد و خوشههاى خرما پائین آمدند و آن حضرت از انواع رطب بمن داد، آنگاه با دست خود آن درخت خرما را مسح کرد و فرمود: بحال اولیه خود برگرد، آن درخت بحال خود برگردید. (2)
3. یکى از اصحاب امام صادق- علیه السّلام- مىگوید: مقدارى مال نزد امام صادق بردم و با خود فکر مىکردم که چه مقدار از آن مال را به آن حضرت بدهم. وقتى که به خدمتش رسیدم، غلامى را صدا کرد و طشتى در آن طرف خانه بود. به غلام فرمود آن طشت را بیاورد. مشغول حرف زدن شد تا اینکه طشت آورده شد. دینارها از لبههاى طشت ریختند تا اینکه میان من و او حایل شدند. آنگاه متوجه من شد و فرمود: آیا خیال مىکنید که ما به آنچه در دست شماست محتاج هستیم؟ ما آنها را مىگیریم تا اینکه شما را پاک نماییم. (3)
4. منصور دوانیقى به دربانش گفت: وقتى که جعفر صادق، از درب وارد شد، قبل از اینکه به من برسد او را بکش! امام صادق- علیه السّلام- وارد شد و نشست و منصور، دربان را خواست و به او نگاه کرد و به امام صادق- علیه السّلام- نیز نگاه کرد. سپس گفت: برو به جاى خود. و دستهایش را مىمالید تا اینکه امام صادق- علیه السّلام- رفت. منصور، دربان را خواست و گفت: به تو چه دستورى داده بودم؟
دربان گفت: به خدا سوگند! من او را نه هنگامى که وارد شد، دیدم و نه هنگامى که خارج شد. فقط زمانى او را دیدم که با تو نشسته بود.(4)
5. حسین بن زید مىگوید: به امام صادق- علیه السّلام- گفتم مرا از فرمایش خداوند متعال به حضرت ابراهیم که فرمود: «او لم تؤمن» آگاه کن. حضرت فرمود: دوست دارى که مانند آن را ببینى؟ گفتم: بلى.
پس چاقویى برداشت و برخاست و کبوتر و کلاغ و طاوس و بازى را ذبح کرد و آنها را قطعه- قطعه نمود و به هم مخلوط کرد و بعد یک- یک آنها را ندا داد. دیدم که گوشتها بعضى به یک دیگر چسبیدند و دوباره همان پرندگان، به وجود آمدند.(5)
6. ابو بصیر گوید که: مردى به خدمت صادق علیه السّلام آمد و گفت: حقّ مؤمن چیست یا امام؟ گفت: به طرف احد بیرون رو. مرد به جانب احد بیرون شد. چون آنجا رسید، نگاه کرد، آنجا امام علیه السّلام را دید که ایستاده بود و نماز مىکرد و اسب وى ایستاده بود. ناگاه گرگى بیامد و با آن حضرت سرّى مىگفت چنانکه مردى با مردى گوید. امام گفت: بکردم. مرد گفت: من آمده بودم تا از چیزى پرسم، خود از آن عجبتر بدیدم! یا بن رسول اللّه، مسارّه گرگ با تو از چه چیز بود؟ امام علیه السّلام گفت: مرا گرگ خبر داد که زنم در عسر ولادت گرفتار شد، دعا کن تا ولادت بر وى آسان گردد، من گفتم: فعلت. یعنى دعا کردم به شرط آنکه خداى تعالى از نسل وى کسى را بر شیعه ما مسلّط نگرداند.
مرد گوید: من گفتم: ما حقّ المؤمن على اللّه؟ گفت: اگر با کوه گوید: اوبى، به حرکت آید. من کوه احد را دیدم که بعضى بر بعضى مىکوفت. امام علیه السّلام گفت: من به ضرب المثل گفتم و- اى کوه- تو را نخواستم. کوه باز جاى خویش شد.(6)
7. جابر مىگوید: نزد امام صادق- علیه السّلام- بودم. با آن حضرت، بیرون آمدیم مردى را دیدیم که بزغالهاى را خوابانده است تا ذبح کند و بزغاله فریاد مىزند.
امام فرمود: قیمت این بزغاله چقدر است؟ آن مرد گفت: چهار درهم. پس حضرت چهار درهم را از جیبش در آورد و به او داد و فرمود: او را آزاد کن.
مىگوید: پس رفتیم، دیدیم که «بازى» پرندهاى را دنبال مىکند و آن پرنده فریاد مىکشد. حضرت با آستینش به باز اشاره کرد، پس پرنده را رها کرد و برگشت.
به حضرت گفتم: چه شگفتىهایى در کار تو دیدیم! فرمود: آرى، بزغاله را که آن مرد خوابانده بود تا بکشد، چشمش که به من افتاد، گفت از آنچه مىخواهند در مورد من انجام دهند به خدا و شما اهل بیت پناه مىبرم. و آن پرنده هم همین طور گفت. اگر شیعیان ما استقامت مىورزیدند، زبان پرندگان را به آنان مىشنواندیم.(7)
پی نوشت:
1. ترجمه إثبات الوصیة ،متن،ص:347
2.همان،ص347و 348
3. جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام ؛ قطب الدین راوندى، محرمى غلام حسن، ترجمه الخرائج و الجرائج)، دفتر انتشارات اسلامى قم، چاپ: دوم، 1378 ش ، ص441
4. همان، ص: 445
5. همان، ص: 447
6. مناقب الطاهرین، عماد طبرى ،ج2 ، 495 وص:496 سازمان چاپ و انتشارات تهران،1379 ش
7. جلوههاى اعجاز معصومین علیهم السلام، ص: 444
سید روح الله علوی