بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

حکایت معمار و پیرزن

تاریخی



بنام خدا


حکایت,حکایت آموزنده


میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.

 

پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!»

 

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.»

 

در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»

 

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.»

 

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای که اصلاً کج نبود را پرسیدند. معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!»

 


منبع:mgtsolution.com



نظرات 1 + ارسال نظر
معمار چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:15 ب.ظ http://darodivarsara.blogsky.com

سلام.

این معماران کلن گیرو گورشون زیاده!

فک کن اصفهان با اون ملت... ساخت و سازت تموم بشه اون وقت یه پیرزن بیاد برات شاقول بندازه که ...

طرز تفکر معمارگونه بهترین راه حل زندگی در بین مردم کج فهمه... باید بپذیری که اونا نه تغییر می کنن و نه درست میشن فقط باید مهارت پیدا کنی در کنار واقعیتهایی که اونا می بینن کمترین آسیب به سمتت برسه!

سلام
کاملا با حرفتون موافقم. هنر زندگی با آدمها شاید بیشتر از سواد و مدرک نیاز به مهارت وتجربه داشته باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد