اولین خاطره
بین کربلا ونجف- نزدیک منطقه حله کنونی در کشور عراق زیارتگاهی است که یاد آور معجزه رد الشمس (بازگشت خورشید) می باشد.داستان از این قرار است که در بازگشت از جنگ نهروان حضرت علی (ع) ویارانش موقع نماز عصر به نزدیک این منطقه می رسند .ولی ایشان در این منطقه نماز نمی خوانند وبه سرعت دور می شوند تا جاییکه خورشید غروب می کند ونماز قضا می شود ودر دل یاران نسبت به ایشان شکی پدید می آید.دراین موقع ایشان وضو می سازند و به اذن خدا خورشید را فرامی خوانند .آسمان یکبار ه روشن می شود ونماز می خوانند ودوباره شب فرا می رسد.
البته معجزه ردالشمس یکبار دیگر هم در زمان حیات پیامبر (ص) توسط حضرت رخ می دهد که آنهم درنوع خودش بسیار در خور تامل است.
تقدیر این بود که قبل از زیارت نجف به این مکان بیایم.مکانی بود بایک حیاط وسیع که درایوان آن یک ماکت کشتی مانند- منقش به اسامی ائمه گذاشته بودند ومن را یاد علمهای عزا می انداخت.
روی در ودیوار پر بود از سخنان امام علی (ع) که از میان آنها خطبه بدون الف وخطبه بدون نقطه مولا توجهم را جلب کرد.براستی علی که بود؟غیر از دنیایی از فصاحت وبلاغت؟
من که هر چه تلاش کردم نتوانستم یک جمله زیبای بدون الف یا بدون نقطه بسازم!
گویی صدای اورا می شنیدم که می گفت: ای مردم از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم.
با خودم عهد کردم که اول حاجتم از حضرت طلب معرفت باشد.
بعد از زیارت به طرف نجف رفتیم. از محل پارک ماشینها تا حرم مسافتی طولانی بود که بدلایل امنیتی باید پیاده می رفتیم.مسیر مان تا حرم از کنار بازار اصلی نجف می گذشت .عقل به من می گفت که حواسم به زیارت باشد امادلم یواشکی سرک می کشید وجنسها را برانداز می کرد!
قسمت آخر راه را با ماشینهای حرم رفتیم.نزدیک حرم صف طولانی جمعیت توجهم را جلب کردم فهمیدم آنجا منزل آیت الله سیستانی است ومردم برای حل مشکلشان نوبت گرفته اند.
خدایا!امشب مشتهایم را پیش تو باز می کنم تا ببینی که پوچ هستند ودر میانشان چیزی نیست!
با همه وجودم به مهمانی ات می آیم تابدانی که دربرابر بی نهایت تو ذره ای بیش نیستم!
چه سودایی! ذره چیست ؟ من هیچ هم نیستم!
همه تویی!از ازلی شدن لحظه ها تا ابدی گشتن باورها!
اما چه کنم که تو این قطره ناچیز را به مهمانی دریا خواندی.
تو برمن منت نهادی که صدایم کردی.
ادامه مطلب ...
در امتداد شمشادها رفتم
تابه (من) برسم
نقشی جز حیرت نبود!
بدنبال پروانه ها رفتم
تا به (تو) برسم
ردپایی غیر هیچ نبود!
گلهای چادر (مادر بزرگ )
همه ریخته
اما در سپیدی چادرش
پیچیده نبود!
در کرانه آسمان دلم لرزید
قاصدک بی محابا پرسید
کو ؟ من - تو -مادر بزرگ !
مرهمی غیر گریه شبانه نبود!
ای دنیا مرا با توچکار؟
هرگاه بسویت آمدم
چون عروسان عشوه گر پنهان شدی
وهرگاه از تو گریختم
باکمندت به دامم انداختی !
هر وقت به تو خندیدم
از کتاب قصه ات غصه ای بیرون کشیدی
وهروقت گریستم
شعبده ای نو رو کردی!
تقدیر نانوشته من این است
که بر تنه تو پیچکی رونده باشم
حتی اگر در طالع من خورشید نباشد
برمرداب تو گل نیلوفری باشم
حتی اگر سهم من جزلجنزاری نباشد
وبر آسمان تو ستاره ای باشم
حتی اگر ستاره ام غیر ازسهیل نباشد!
امشب آسمان مدینه نورباران است. در کوچه های شهر عطر سیب پیچیده! وخدا از همیشه نزدیکتر به صمیمیت دلها است!
نمی دانم کدامین سروش آسمانی مژده ولادتت را برایم آورد؟
نمی دانم کدامین شهاب نور ولایتت را برزمین رساند؟
نمی دانم کدامین شعر عاشقانه تورا سرود؟
نمی دانم....
ماه روی تو مایه روشنی دنیا
وخیال دلربایت مایه الهام تصویرها
نمی دانم از کی به تو عاشق شدم ؟
چراکه سر عشقت از ازل بامن بود
باتو تنهاییها میل رفتن می کنند
دلتنگیها برای ترکم شتاب می گیرند
شعرها عاشقانه تعبیر می شوند
وعاشقانه ها ابدی می گردند
هزار سبد گل سرخ نثار نگاهت
آیت الکرسی -کوثر ونور بدرقه راهت
نغمه بلبلان ترنم سلامت
یاسین وطاها از جنس کلامت
رگبارهای بهاری تند وبی بهانه
بر کویر دلم می تازند
سبزی نام تو با عطر خاک آمیخته
مادرم زهرا !میلادت مبارک!
پیر شده ام انگار
پیری مگر عیب است؟
برپیکره روحم روزگار
هزار چین وچروک زده
وباورهایم یکدست سپید گشته
چشمهایم کم سو شده
دیگر نامردی ها را خوب نمی بینم
گوش هایم سنگین شده
زمزمه جاهلان را خوب نمی شنوم
دستهایم می لرزد
جام های حسرت وآرزو
پی در پی از میانشان
فرو می افتد ومی شکند
زبانم خشک شده
تنها طعمی که می چشم
طعم گس تنهایی است
قامتم خمیده
تا ردپای آدمها را
بر سرنوشت خویش بهتر ببینم
گاهی فراموش می کنم که هستم
پیر شده ام انگار!
پیری مگر عیب است؟
یک روز او خواهد آمد
با چشمان مهربانش
یکدنیا نور هدیه خواهد کرد
به کسانی که در سوگ فاطمه گریستند
دررثای او نوشتند
وفاطمی گونه زیستند
یک روز او خواهد آمد
با هیبت حیدریش
وذوالفقار ش
ویران می کند
کاخ جباران
قبله کج اندیشان
و حکومت غاصبان را
یک روز او خواهد آمد
الهم عجل لولیک الفرج
تو بودی ویک تن زخمی
من بودم و یک کوچه خاکی
تو بودی و حسرت یک آه
من بودم وناله های یک چاه
شهادت یگانه بانوی عالم حضرت صدیقه زهرا (سلام الله علیها) برتمامی دوستدارانش تسلیت باد
یک روزهایی هست که می بینی عشق در زندگیت کم رنگ شده ودر حال لمس روز مر گیها و در آغوش کشیدن تکرارها هستی!
آن وقت تنها بارش قطره های اشک است که بجای هزاران حرف عاشقانه برایت معنا پیدا می کند و بیادت می آورد که هنوز کسی هست که از دوری تو دلتنگ شود و لحظه ای بودن در کنارت را به دنیایی ندهد!
همه ما دنبال خوشبختی هستیم .از صبح تا شب ! درس می خوانیم ـکار می کنیم ـازدواج می کنیم دوست داریم یک روز بابا یا مامان بشیم .برای اینکه فکر می کنیم خوشبختی یعنی این ها!
بعضی ها هم فکر می کنند خوشبختی یعنی پول زیاد یا زیبایی خیره کننده یا تجربه دوستی با جنس مخالف . برخی نیز عقیده دارند
اساس خوشبختی در کسب لذت است . یعنی ما هر جا از کسی یا چیزی یا اتفاقی لذت ببریم فکر می کنیم خوشبختیم واگر عکس مطلب صدق کند احساس بدبختی وبیچارگی به ما دست می دهد.
به نظر من خوشبختی یعنی حس نشاط و آرامش ! همه لذتها به ما نشاط و آرا مش نمی دهند
مثلا لذت رابطه غیر اخلاقی یا پول دزدی هیچوقت آرامش ونشاط را بدنبال ندارد وفقط برای زمانی کوتاه کام انسان را شیرین می کند .
از آن سو هر رنج وسختی هم حس بد بختی را به ما القا نمی کند. بطور مثال دانش آموزی که سختی درس خواندن را به امید موفقیت تحمل می کند یا مادری که به امید بچه دارشدن 9ماه سختی بارداری ووضع حمل را به جان می خرد.آیا واقعا احساس بدبختی می کنند؟ یا اینکه هر لحظه انتظار و مشقت برایشان سرشار از لذت نزدیک شدن به نتیجه است؟ راستی شما چی فکر می کنید؟