بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

یک روز...


مهدویت


بنام خدا




راستش را به ما نگفتند

 



راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه‏ ی راست را به ما نگفتند


گفتند: تو که بیایی خون به پا می‌کنی، جوی خون به راه می‌اندازی و از کشته پشته می‌سازی و ما را از ظهور تو، ترساندند

درست مثل اینکه حادثه ای به شیرینی تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکی، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به توعشق می‌ورزیدیم و با همه وجودمان بی تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده است و آمدنت، طبیعی‏ ترین و شیرین‏ ترین نیازمان بود.

اما... اما کسی به ما نگفت که چه گلستانی می‌شود جهان، وقتی که تو بیایی.

همه، پیش از آنکه نگاه مهرگستر و دست‌های عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند

آری، برای اینکه گل‌ها و نهال‌ها رشد کنند، باید علف‌های هرز را وجین کرد و این جز با داسی برنده و سهمگین، ممکن نیست.

آری، برای اینکه مظلومان تاریخ، نفسی به راحتی بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روی زمین برچید


آری، برای اینکه عدالت بر کرسی بنشیند، سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودی سپرد

و اینها همه، همان معجزه ای است که تنها از دست تو برمی آید و تنها با دست تو محقق می‌شود

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است برای رسیدن به بهشتی که تو بانی آنی

آن بهشت را کسی برای ما ترسیم نکرد

کسی به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریای خون نشسته، چگونه ساحلی است؟




 

ادامه مطلب ...