من نوشت
دلت که می گیرد از حساب وکتاب دنیا وبی مهری آدمها
انگار نیازی از جنس بی نهایت در درونت زبانه می کشد .
و دلتنگی می شود تنها بهانه یک حس که نمی دانی
اسمش را چه بگذاری ؟ تنهایی ، غریبی ، بی کسی یا ....
مهم نیست که چه حسی تورا به جلو می راند
مهم این است که تویی ویک گمشده ،
تویی ویک نیاز ! نیازی از جنس بی نهایت !
مرغ روحت در قفس جسم بال بال می زند
و تورا می کشاند به یک وجب از بهشت خدا !
گنبدهای طلایی که در زیر آسمان کا ظمین می درخشند
و نور وگرما به آفتاب می بخشند !
زندگی شاید همان بازار طولانی کاظمین باشد تا رسیدن به حرم
که هر دم خیال گریز پا را نهیب می زدی
هان حواست جمع ! حرم نزدیک است !
و سر انجام حرم با دستانی که عاشقانه
به پنجره های ضریحش گره خورده
و سوالی که از درونت می جوشد
که اگر این خانه خالی است
پس چر ا با این همه شوق و شور در آن می کوبند ؟
اینجا همان خانه بی نهایت است
و این همان سرآغازحسی از جنس بی نهایت
حسی به نام عنایت !