بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

حس بی نهایت !

من نوشت







دلت که می گیرد از حساب وکتاب دنیا وبی مهری آدمها

انگار نیازی از جنس بی نهایت در درونت زبانه می کشد .

و دلتنگی می شود تنها بهانه یک حس که نمی دانی

اسمش را چه بگذاری ؟ تنهایی ، غریبی ، بی کسی یا ....

مهم نیست که چه حسی تورا به جلو می راند

مهم این است که تویی ویک گمشده ،

تویی ویک نیاز ! نیازی از جنس بی نهایت !



مرغ روحت در قفس جسم بال بال می زند

و تورا می کشاند به یک وجب از بهشت خدا !

گنبدهای طلایی که در زیر آسمان کا ظمین می درخشند

و نور وگرما به آفتاب می بخشند !

زندگی شاید همان بازار طولانی کاظمین باشد تا رسیدن به حرم

که هر دم خیال گریز پا را نهیب می زدی

هان  حواست جمع ! حرم نزدیک است !



و سر انجام حرم با دستانی که عاشقانه

به پنجره های ضریحش گره خورده

 و سوالی که از درونت می جوشد

که اگر این خانه خالی است

پس چر ا با این همه شوق و شور در آن می کوبند ؟

اینجا همان خانه بی نهایت است

و این همان سرآغازحسی از جنس بی نهایت

حسی به نام  عنایت !






زندگینامه امام جواد (ع)