بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

این روزها که می گذرد!

ادبی


بنام خداوند مهرورز





این روزها که می گذرد،


 هر روز احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند


 احساس می کنم که مرا

 

 از عمق جاده های مه آلود

 

 یک آشنای دور صدا می زند

 

 آهنگ آشنای صدای او

 

 مثل عبور نور

 

 مثل عبور نوروز

 

 مثل صدای آمدن روز است

 

 آن روز ناگزیر که می آید

 

 روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند

 

 تا سر بلند باشند و آفتاب را

 

 در آسمان ببینند


 

ادامه مطلب ...

سلطان و فقیه

ادبی


3 حکایت زیبا از گلستان سعدی


دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء

من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم ؟

مشک

ادبی




مشک را گفتند:

 تو را یک عیب هست. 

با هر که نشینی از بوی خوشت به او دهی. 

گفت: زیرا که ننگرم با کی ام؛  به آن نگرم که من کی ام . .

.

.

.


 خوب بودن خود را منوط به خوب بودن دیگران نکن.

 بد بودن خود را به علت بد بودن دیگران توجیه نکن.


ما آیینه نیستیم، انسانیم...




آقاجانم بیا !

مهدویت





ای آنکه بود طالب دیدار تو چشمم

از هجر تو گردیده گهربار تو چشمم

با رشته کلافی سر بازار محبت

بنشستم و گردیده خریدار تو چشمم

تا آنکه بچیند گلی از گلشن رویت

باشد نگران بر سر بازار تو چشمم

ای یوسف زهرا به گدایت نظری کن

دارد طمع از چشمه ایثار تو چشمم

تا کی به تمنای تو ای مهدی موعود

گریان شود از طعنه اغیار تو چشمم

چشمم شده بیمار ، نما گوشه چشمی

درمان کند آن نرگس بیمار تو چشمم



امام حسین (ع) در شعر حافظ

 ادبی - هنری 




زان یار دلنوازم شکریست با شکایت              

   گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت


    بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت


رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت


   در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت


       چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت


در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت


از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت


ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت


این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت


هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت


عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت






حضرت باران !

ادبی





داری از قصد میزنی یک ریز

بر سر انگشت خود به شیشه من

قطره قطره نمک بپاش امشب

روی زخم دل همیشه من


تو که در کوچه راه افتادی

همه جا غیر کربلا بودی!

با توام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


روز آخر که جنگ راه افتاد

سایه تشنگی به ماه افتاد

هر طرف یک سراب پیدا شد

چشمهامان به اشتباه افتاد


مهر زهرا مگر نبودی تو؟

تو که با مادر آشنا بودی

باتوام آی حضرت باران

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


مادری در کنار گهواره

لب گشود و هیچ نگفت از شیر

تونباریدی و به جات آن روز

از کمانها گرفت بارش تیر


تو که حال رباب را دیدی

پس به درد دلش دوا بودی

با توام آی حضرت باران 

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


وقتی آن روز رفت به سمت فرات

درد دلش غصه های دنیا بود

تو اگر در میانمان بودی

شاید الان عمویم اینجا بود


رحمت و عشق از تو میبارید

قبل تر ها چه با وفا بودی

با توام آی حضرت باران 

ظهر روز دهم کجا بودی؟؟


السلام علی الحسین

وعلی علی ابن الحسین

وعلی اولادالحسین

وعلی اصحاب الحسین


آرامش دل

مهدویت


پلک دلم !

ادبی



به نام خداوند مهرورز




طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

 

زسمت مشرق جغرافیای عرفانی

 

دوباره پلک دلم می پرد، نشانه ی چیست ؟

 

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

 

کسی که سبزتر است از هزار بار بهار

 

کسی ، شگفت کسی ، آن چنان که می دانی

 

کسی که نقطه آغاز هرچه پرواز است

 

تویی که در سفر عشق خط پایانی

 

توی بهانه آن ابرها که می گریند

 

بیا که صاف شود این هوای بارانی

 

تو از حوالی اقلیم هر کجا آباد

 

بیا که می رود این شهر رو به ویرانی

 

کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق

 

بیا که یاد تو آرامشی است طوفانی


قیصر امین پور



پی نوشت :


این روزها بد جور دلم گرفته ،

دلم به  هوای نسیمی ، خبری ، اثری به دیوار سینه  می کوبد.

چشمهایم بهانه باران می گیرد.

ازمیان همان نماز های نصفه و نیمه ،

همان حجابی که گهگاه بر سپیدی روحم پرده می کشد،

همان نگاهی که ساعت ها تورا گم می کند

و کلی ذکرهای درست و غلط می خواند تا متوجه حضورت شود،

 می خواهم دوباره رد پایت را پیدا کنم !

هرجمعه ردپایی میشود بر راه آسمان

هوای دل طوفانی است ، آقا جان زودتر بیا !


در جست وجوی حقیقت

ادبی



 



من هم سال‌های سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام. ساعت‌ها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. 

من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را - بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب! فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد» ...

اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچار شده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر، دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس به راستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت. 



شهید سید مرتضی آوینی