بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

رابطه زندگی و سلف سرویس !

روان شناسی 




این داستان درمورد اولین دیدار امت فاکس (Emmet Fox)، 

نویسنده و فیلسوف معاصر (اهل ایرلند)، ‌از (کشور) آمریکا است، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند. وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟

مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید! امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم مانند سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم برگزینیم. وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، به دلیل آن است که شما هم چیز زیادی از او نخواسته‌اید!

بندگی یعنی ...؟

مذهبی


نتیجه تصویری برای وقتی گیلاس با بند باریکش



وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
باد باعث طراوتش می شود
آب باعث رشدش میشود
و 
آفتاب پختگی و کمال میبخشد
اما …
به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و
آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود..
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن که اگر این بند پاره شد
دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود
پول ، قدرت، شهرت، زیبایی…
تا بند به خداییم برای رشد ما مفید و بسیار هم خوب است
اما 
به محض جدا شدن بند بندگی همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود



قانون ۷۰درصد

اجتماعی


یک کتابی خوندم به نام قانون ۷۰ درصد

چند جمله ی خیلی واقعی و جالبی داشت.

* ۷۰ درصد برنامه های آخرین مدل گوشی ها ، بدون استفاده می ماند!

* به ۷۰ درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!

* ۷۰درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند!

* ۷۰ درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود!

از۷۰درصد استعدادهایمان استفاده نمیشود،

۷۰درصد از محبت وعشقمان را ابراز نمیکنیم

* ۷۰ درصد از کل درآمد طول عمرمان ، برای دیگران باقی می ماند!

 

روزهایمان می گذرد و پول هایمان در بانک ها و عشقمان درسینه می ماند..

 

وقتی که زنده ایم فکر می کنیم پول کافی برای خرج کردن نداریم، اما وقتی 

که می میریم هنوز پول بسیار زیادی می ماند که هنوز خرج نشده اند..

ثروتمندی می میرد و برای زنش ۱٫۹ میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و 

سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند!

 

راننده می گوید: همیشه برای رییسم کار کرده ام اما الان می فهمم همش 

رییسم برای من کار می کرد!!

 


 

وچقدر ۷۰درصد دیگه!!

بیاید ۷۰ درصد زندگی خودتان باشید چون زمان خیلی کوته است و گاهی اوقاعت خیلی زود دیرمیشه تا زنده هستیم باید زندگی کرد و از زندگیت لذت برد و گرنه نه بعد مرگمان به چه آید  تصمیم بگیرید  که ۷۰ درصد زندگی خودتان باشید امروز زندگی کنید برای حالت زندگی کن

چون بعد از مرگت حتی شاخه گل های گران قیمت که بر سر مزارت میآورند هیچ دردی را درمان نمیکنه الان برای عزیزانت خودت گل بخر و به خودت به قول معروف حالی بده اونم حال خوش از داریی هات لذت ببر اینقدر خودت را اذیت نکن خود واقعیت باش تو میتونی از داشت هایت لذت ببری و خودت لیاقت داشته هایت را داری چون همگی مال توست پس تازنده ای نفس عمیقی بکش ۷۰ درصد برای توست

 

پنج افسانه درباره مدیریت زمان

روان شناسی


اگر فکر کردید با تهیه یک برنامه کاری و با تعیین زمان های آنها توانستید زمانتان را واقعا مدیریت کنید، سخت در اشتباه هستید ! زیرا مدیریت زمان به همین سادگی ها که فکر میکنیم نیست…

تقریبا 13 ساعت در هفته صرف گشت و گذار در اینترنت، مفهومی برای “مدیریت زمان” نمیتواند پیدا کند. زیرا یک سری افسانه از قدیم درباره مدیریت زمان بوده که باید آنها را فراموش کنید تا بتوانید به صورت واقع بینانه مدیریت زمان داشته باشید.

شما در این مقاله 5 افسانه مدیریت زمان راجع به مدیریت زمان میخوانید.
شاید بعضی از آنها تبدیل به واقعیت شما شده باشد و عمیقا به آن باورکرده باشید، اما این مقاله سیستم باور شما را هدف قرار گرفته تا واقعیت ها را بهتر ببینید.

 

چرا هیچکس واقعا نمیتواند زمانش را مدیریت کند؟
5 افسانه مدیریت زمان

(که همین الان باید آنها را فراموش کنید...)

 

افسانه #1 :
مهم ترین چیز در این دنیا “زمان” است
خب سخت در اشتباهیم… مهم ترین چیز باید بهره وری باشد نه صرفا “زمان”-ی که با آن کارها را می سنجیم.

مانند سلامت بودن در برابر رژیم گرفتن است. شما میتوانید هرچقدر که خواستید رژیم بگیرید، اما معلوم نیست آیا سلامتی تان را حفظ میکند یا نه. زیرا مانند دو خط موازی اما جدای از هم هستند، در بعضی شرایط میتوانند بر هم منطق شوند، در بعضی شرایط میتوانند از هم فاصله بگیرند.

  

ادامه مطلب ...

جا نزنیم !

روان شناسی



 در لحظه ای جازدی که فقط یک قدم مونده بود و
خودت هم نمی دونستی
اما اینها رو ببین
.
.
.
پس از جدایی از همسر، از دست دادن شغل و مرگ مادرش، کتابی نوشت که

دوازده بار توسط

 انتشارات مختلف رد شد
 
 
جی کی رولینگ نویسنده سری کتابهای هری پاتر : پردرآمد ترین نویسنده تاریخ و برنده عنوان

“تاثیر گذار ترین زن بریتانیا”
 
 
 
ادامه مطلب ...

داستانی از اراده قوی

روان شناسی 



کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل
 

ادامه مطلب ...

خانه ما

روان شناسی


بنام خداوند مهرورز


زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد و سعی کرد اورا منصرف کند,

اما نجار تصمیمش را گرفته بود…

سرانجام صاحب کار درحالی که باتأسف بااین درخواست موافقت میکرد،

ازاو خواست تابه عنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد,

نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…

زمان تحویل کلید صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:

این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد,

درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود،لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد وتمام دقت خود رامیکرد…


"این داستان زندگی ماست"


گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز می سازیم نداریم،

پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم,

اما فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نیست,

شما نجار زندگی خود هستید و روزها چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند,


""مراقب خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید""



ناشنوا باش !

روان شناسی



چند نفر از پلی عبور میکردند که ناگهان دو نفر به داخل رودخانه خروشان افتادند...
همه در کنار رودخانه جمع شدند تا شاید بتوانند به آنها کمک رسانند... ولی وقتی دیدند شدت آب آنقدر زیاد است که نمیتوان برایشان کاری کرد، به آن دو گفتند که امکان نجاتتان وجود ندارد! و شما به زودی خواهید مرد!!!

در ابتدا آن دو مرد این حرف ها را نادیده گرفتند و کوشیدند که از آب بیرون بیایند اما همه دائما به آنها میگفتند که تلاشان بی فایده است و شما خواهید مرد!!!

پس از مدتی یکی از دو نفر دست از تلاش برداشت و جریان آب او را با خود برد. اما شخص دیگر همچنان با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از آب تلاش می کرد...

بیرونی ها همچنان فریاد می زدند که تلاشت بی فایده هست... اما او با توان بیشتری تلاش میکرد و بالاخره از رودخانه خروشان خارج شد. وقتی که از آب بیرون آمد، معلوم شد که مرد نا شنواست.
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند...!!!


«ناشنوا باش وقتی همه از محال بودن آرزوهایت سخن میگویند


همزیستی مسالمت آمیز

اجتماعی


در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.

خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.‌‌ 

وقتی نزدیکتر بودند گرمتر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می کرد به همین خاطر تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده می مردند.

ازاین رو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که از همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آید، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.

و این چنین توانستند زنده بمانند....

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

وقتی تنهاییم دنبال دوست می گردیم ؛ پیدایش که کردیم دنبال عیب هایش می گردیم...

و وقتی که از دستش دادیم در تنهائی دنبال خاطراتش می گردیم.