در یک شب زمستانی خوابهایم هزارتکه شدو هرتکه آن قسمتی از حجم بدنم را خراشید!دیگر حجمی از تنم نماند!همه چیز هندسه ساکت ومسطح خاطره ها شد! خاطره ها گم شدند وپیدا شدند . مانند توده ابرها که از دور زیبا وشگفت انگیزند ولی وقتی دست در سپیدی انبوهشان
میبری چون دخترکان بازیگوش در پشت رویاها پنهان می شوند!باد آمد وابرها را باخود برد .خندیدم که از اول خیال بود وچیزی در پس آن نبود. ولی وقتی رعد وبرق زد وآسمان گریست واقعیت نبودنت را از پس پرده اشک باور کردم !