.
آدمهایی که ظاهر و باطنشان یکی است هیچ وقت کسل نمی شوند . در مقابل آدمهای متظاهر محکوم به کسلی هستند ، برای اینکه زندگی خود را به دوبخش تقسیم کرده اند . خود واقعی شان را سرکوب می کنند و تظاهر به زندگی ای می کنند که دروغین است . منشا کسلی ، همین زندگی دروغین است .
اگر آدم کاری را انجام دهد که از ته دل می خواهد ، هیچ گاه کسل نمی شود .
زمانی که خانه ی پدری ام را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم ، والدینم ، بخصوص پدرم ، و دیگر اعضای خانواده همگی می خواستند که من دانشمند شوم یا حداقل یک دکتر یا مهندس تا اینکه آینده ام تامین باشد . من قاطعانه رد کردم و گفتم : (( من آن کاری را انجام خواهم داد که دلم می خواهد ، برای اینکه نمی خواهم زندگی کسل کننده ای داشته باشم . شاید به عنوان یک دانشمند ، موفقیت کسب کنم ، مورد احترام قرار گیرم ، و از پول و قدرت و موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار شوم ، ولی در درون خود ، کسل خواهم ماند ، چرا که این به هیچ وجه کاری نیست که دلم می خواهد . ))
آنها شوکه شده بودند ، برای اینکه هیچ آینده ای در تحصیل فلسفه نمی دیدند . ولی در نهایت با اکراه موافقت کردند ، با این یقین که من دارم آینده ام را تباه می کنم ، ولی در نهایت متوجه شدند که اشتباه کرده اند .
مساله بر پول ، قدرت و موقعیت اجتماعی نیست ، بلکه چیزی است که واقعاً دلت می خواهد و تو را ارضا می کند . اگر این کار را بکنی بدون توجه به ثمره و ماحصل آن کسلی از زندگی تو رخت بر می بندد . انجام دادن کار صحیح از دید دیگران ، سنگ بنای دلمردگی است .
کل انسانیت دچار کسلی شده است .؛ آنکه می بایست عارف می شد ریاضیدان شده ، آنکه می بایست ریاضیدان می شد به دنبال سیاست رفته ، و آن کسی که بایستی شاعر می شد تاجر شده . هیچ کس سر جای خود نیست ؛ بلکه جایی دیگر است که به آن تعلق ندارد . آدم در زندگی باید ریسک کند . اگر آدم آماده ی ریسک کردن باشد ، کسلی و دلمردگی در یک لحظه نا پدید می شود .
می گویی که (( از خودم خسته شده ام )) .
از خودت خسته شده ای ، برای اینکه با خود روراست و صادق نبوده ای ، برای وجودت احترام قائل نبوده ای .
می گویی که (( نیرویی احساس نمی کنم .))
چطور توقع داری نیرو احساس کنی ؟ نیرو هنگامی جریان پیدا می کند که تو آن کاری را انجام دهی که دلت می خواهد ، حالا هر چه که می خواهد باشد .
(( ونسان ون گوگ )) از اینکه فقط نقاشی می کرد بی اندازه شاد و خوشبخت بود . حتی یک عدد از تابلو هایش به فروش نمی رفت ، هیچکس از او قدردانی نمی کرد ؛ تا سر حد مرگ هم گرسنه بود ، زیرا پولی که برادرش به او می داد ، فقط برای خرید اندکی غذای بخور و نمیر کفاف می داد . او چهار روز در هفته روزه می گرفت و سه روز غذا می خورد . اگر آن چهار روز را روزه نمی گرفت ، آنوقت با چه پولی بوم نقاشی و رنگ و قلم مو تهیه می کرد ؟ ولی او به اندازه خوشبخت و آکنده از نیرو بود .
هنگامی که مرد ، فقط سی و سه سال داشت . روزی که به دیرینه ترین آرزویش که نقاشی تابلوی (( طلوع آفتاب )) بود جامه ی عمل پوشاند ، نامه ای به این مضمون نوشت : (( کار من انجام شد . من راضی و خرسند هستم . من این دنیا را با رضایت خاطر کامل ترک می کنم . )) او به طور تمام و کمال زندگی کرد . او شمع زندگی اش را از هر دو طرف با شدت وحدت تمام سوزاند .
تو شاید صد سال زنده باشی ، ولی زندگی ات همانند یک استخوان پوک باشد ، تنها یک حجم ، آن هم حجمی مرده .
می گویی من گفته ام که (( ما باید خودمان را آنطور که هستیم بپذیریم . ولی من نمی توانم زندگی را ، در حالی که می دانم از لذت درونی محروم هستم ، بپذیرم . ))
وجود خویش را آنطور که هست بپذیر و بدان که تو تنها در قبال خودت و خدای خودت مسئول هستی ، نه در مقابل افکار و عقاید کسانی که فکر می کنند از تو بهتر می دانند .
منظور من از لغت (( مسئول )) در ارتباط با وظیفه و تعهد نیست ، بلکه منظورم برخورد با واقعیت و جوهر زندگی است .
تو در قبال خودت زندگی غیر مسئولا نه ای داشته ای و فقط آنچه را انجام داده ای که دیگران از تو انتظار داشته اند . برای همین کسل و دلمرده هستی و نیرویی در خود احساس نمی کنی . آیا برای خلاص کردن خود از این زندان ، دلایل بیشتری می خواهی ؟ بپر بیرون و پشت سرت را هم نگاه نکن .
آنها می گویند : (( قبل از اینکه بپری ، خوب فکرکن . )) من می گویم : (( اول بپر ، بعد تا دلت می خواهد فکر کن . ))
ا