بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

نامه ای به خدا

چشم ،چشم،دوابرو

دماغ ودهن،صدام کو؟


دل،دل،دل تنگ

از این دنیای صدرنگ


دوتا دست،دوتاپا

بی همراه،بی همپا


بببین چقدر قشنگه!

دلم برات چه تنگه!


خدایا! دیریست که نه از آفرین های پر هیاهو خشنود می شوم ونه از نفرین های بی سرانجام بر خود می لرزم!

برهمان عهدی هستم که با تو بستم.

گفتم که اندیشه ام سبز است ودستانم سبز

توخود مرا بهاری در کویر تفتیده عالم قرار بده.

شاهدی که از دنیای تو سهم من چند کتاب است وبقچه ای خالی از میراث !

هرگزدوست نداشتم پیری را! وابستگی ودنیا دوستی را!

دل من جوان است وجوان خواهم ماند.

یادت می آید همان روز که عهد بستیم

گفتم که مرا چراغی سرراه دیگران قرار بده نه لجنزاری پر از تعفن!

گفتم که مرا سرشار از حس بودن کن در این مردگیهای روزمره!

وتو مرا سرشار از حس وجود کردی. هربار که می نویسم از حس بودن تهی می شوم تادوباره ای بیاید وازنو مراسرشار کنی!

خدایا!سالها گشتم در دنیای تفاخر وریا!

درد من از جنس دیگری بود.

گفتم نکند عمرم بسر آید ونفهمم آمدنم بهر چه بود؟

من باید در کدام مدار حرکت کنم؟باید گرد چی بگردم؟

گریستم همچو کودکی در راه مانده

که راهی نشانم بده.

من بالاخره در کجای این جهان ایستاده ام؟

وتوراه را نشانم دادی

اما تنهایم نگذار.

که شبی تاریک وبیم موج وگردابی است چنین حایل!

بامن بیا! چه باک اگر بوریاباف رویا می بافد

که من باتورهایم از هر چه بدی


روزی خواهم گفت به تمام کسانی که دلخوش از اجابت دعا آمده انداز پیش تو

برگردید!برگردید!که دعایی دیگر بکنیم

دعا کنیم که در این تکرار مکررات مس وجود را خاکستر نکنیم!

باید برویم به دنبال طلای ناب

باور کنید می دهند بی ترازو !بی سنگ محک!


خدایا!هرگز  از کوفیان نبودم

اسب سرکش احساس را همواره لگام زدم

ودر بستر شتاب آهسته قدم برداشتم

فریب ونیرنگ را هیچوقت نیاموختم

من کربلایی بوده و همیشه خواهم ماند

حرف امامم حجتم است

باعقل ناقص خود دنبال بهانه جویی نیستم

من از جنس تسلیمم

تسلیم حرف تو و ولی تو!