بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

خانه نیمه تمام



در خیابانی با نام بهار زنی رادیدم

سرخی یک آه ماسیده برلبانش بود

در نگاهش شعری از آتش

وتنهایی اش تا بی نهایت تقسیم شده بود


 

رفتم تا رویای خانه نیمه تمام

دردل کوچه ای پر از چنار

خانه ما بود ،خانه بچگی ها

بوی آلوچه ،لواشک ،بوی جوی!

آب می پاشیدیم از پنجره ها

وتعجب رهگذر

از تماشای دوجفت چشم سیاه!



خانه ما دگر در نداشت

نه پنجره ای ،نه دیواری

معمار نقش خاطره

بر خشتهای آن می زد

روی بامش زاغکی نبود

تا مشقهایم را تکرار کند

در حیاطش کبوتری نبود

تا دلم پر از هوای دانه شود

دانه های اشک می گفتند

طعم خوشبختی چه کال است

مثل رویای خانه نیمه تمام !

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ http://bayadehazrateeshgh.blogsky.com/


ذهنم جسارت کرد اینرا :

در پشت دیوار ها
دیدی همان کودک را
خوشبختی را نقاشی می کرد

من دیدم نقاشی اش زیبا بود
تصویر ، بافته ی رویا بود
که زیبا شد!
من در چند قدمی
حقیقت که ایستادم !

این زیبایی را ندیده ام هیچ !

می خواهم از درخت زندگی
بروم بالا تا آسمان !
از کنار ستاره ای !
شاید بر پیشانی اش
دیدم نشان خوشبختی !


سلام رهای عزیز ... ‌من نوشت هاتون رو دوست دارم ! می دونستید ؟!

راستی احوال پسرک گلتون چطوره بهتر شده ؟!
من دلتنگ نیستم !اتفاقا خیلی هم خوبم !! بستن نظرات هم فلسفه ای دارد ناگفتنی !
ممنونم که اینقدر لطف دارید ..

سلام دوست عزیز
شعرت خیلی زیبا بود.مرسی از احوالپرسیت گلم.
امیدوارم همیشه خرم وشاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد