بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

حصار چوبی


پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی می کرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند.
 


او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.


"کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند."
مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند. 

نظرات 2 + ارسال نظر
هستی شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ http://parvanegi.blogsky.com

داستان تاثیرگذاری بود
متن آخر هم فوق العاده بود
ممنون

حضورت همیشه سبز دوست خوبم

زهـرا سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://anywherewithu.blogsky.com/

مرسی رها
عاشق این داستانم...
یاد این افتادم
در زندگیتان نقش نیش های مار و پله را بازی نکنید شاید دیگر توان دوباره بالا امدن از نردبان را نداشته باشد همان کس که به شما اعتماد کرده بود

بله واقعا این حرفت قبول دارم. چقدر خوبه که اگر مرهمی برای زخم دیگران نیستیم لا اقل سکوت کنیم وبا نیشتر روح کسی را نیازاریم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد