او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.
"کارت
را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل
روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این،
شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم
همیشه باقی می ماند."
مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند
بسیار آزار دهنده
باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند.
داستان تاثیرگذاری بود
متن آخر هم فوق العاده بود
ممنون
حضورت همیشه سبز دوست خوبم
مرسی رها
عاشق این داستانم...
یاد این افتادم
در زندگیتان نقش نیش های مار و پله را بازی نکنید شاید دیگر توان دوباره بالا امدن از نردبان را نداشته باشد همان کس که به شما اعتماد کرده بود
بله واقعا این حرفت قبول دارم. چقدر خوبه که اگر مرهمی برای زخم دیگران نیستیم لا اقل سکوت کنیم وبا نیشتر روح کسی را نیازاریم.