بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

پیرمرد تنبور زن

 ..


حسن مودب نقل می کند که روزی شیخ ابوسعید ابی الخیر مجلسش در نیشابور به پایان رسیده بود و همگی  رفته بودند و من کنار او ایستاده بودم . بابت بدهی جهت هزینه های خانقاه که داشتم بسیار نگران بودم و منتظر بودم که در این مورد شیخ حرفی بزند اما چیزی نگفت . شیخ به من اشاره کرد که به پشت سرم نگاه کنم و من هنگامی که به پشت سرم نگاه کردم پیرزنی را دیدم که در حال ورود به  خانقاه است .  نزد او رفتم ، پیرزن کیسه ای زر به من داد و گفت که این صددینار است ، آن را در اختیار شیخ قرار بده و به شیخ بگو که در حق ما دعایی کند . من آن کیسه را گرفتم و شادمان شدم  . با خودم گفتم که شیخ این کیسه را حتما در اختیار من قرارخواهد داد و من با آن بدهی هارا پرداخت می کنم . برگشتم  و کیسه ی زر را نزد شیخ گذاشتم .

شیخ گفت این کیسه را اینجا نگذار ، آن را بردار و به گورستان حیره برو ، در گورستان چهار طاقیی نیمه خرابه ای  قراردارد و پیرمردی در آنجا خوابیده است ، سلام مرا به اوبرسان و این کیسه ی زر را به او بده و بگو که آن را خرج کند و وقتی که تمام شد به نزد ما بیاید تا دوباره کیسه ای دیگری به او بدهیم .

     من همین کار را کردم و به گورستان رفتم ، پیرمردی ضعیف و ناتوانی را دیدم که تنبوری زیر سرش گذاشته وخوابیده است ، او را از خواب بیدار کردم و سلام شیخ را به او رسانده و کیسه ی زر را به او دادم . مرد ناله ای زد و از من خواست که او را پیش شیخ ببرم  . از او خواستم تا وضعیت خودش را برای من تعریف کند . پیرمرد گفت همانطور که می بینی شغل و حرفه ی من نواختم تنبور است و تا جوان بودم به علت مهارت در نواختن تنبور بسیار مورد توجه مردم بودم . هرکجا جمعی بود من حتما در میان آنها بودم و اکنون که پیر شده ام دیگر کسی مرا به مهمانی ها و مراسم خویش دعوت نمی کند ، حالا که تهیدست شده ام حتی زن و فرزندانم به این بهانه که قادر به نگه داری من نیستند مرا از خانه بیرون کرده اند . من وقتی که از همه جا و همه کس ناامید شدم  و همه ی راه ها را بسته دیدم ، به این گورستان آمدم و با خداوند راز و نیاز کردم که خدایا من هیچ شغل و حرفه ای دیگری بلد نیستم و من امشب برای تو می نوازم به این امید که به من نان بدهی ، تا هنگام صبح تنبور زدم و گریه کردم تا صبح شد و خوابیدم تا این ساعت که تو مرا از خواب بیدار کردی .

    حسن مودب گفت با او به نزد شیخ آمدیم ، شیخ همان جا نشسته بود ، پیربه پای شیخ افتاد و توبه کرد . شیخ به پیرمرد گفت : تو از سر درد بی کسی و نداری و فقر با خدا در خرابه مناجات کردی و برای او نواختی ، خداوند نیز کار تو را بی مزد نگذاشت . برو و برای خدا بزن و این زرها را خرج کن . سپش شیخ رو به من کرد و گفت : ای حسن در کار با خدا هیچ کس ضرر نکرده است خداوند مشکل او را حل کرد و مشکل تو را هم حل خواهد کرد . حسن گفت که روز بعد هنگامی که مجلس شیخ به پایان رسید کسی نزد من آمد و دویست دینار به من داد تا آن را به دست شیخ برسانم . شیخ آن کیسه را در اختیار من قرار داد و گفت با آن تمام بدهی ها را پرداخت کن و من هم همین کار را انجام دادم .

بازنویس :احمد فرجی