بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

ما چقدر فقیر هستیم..!

اجتماعی



روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد، مردمی که آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه ی محقّر یک روستایی مهمان بودند. در بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود، اما باغ آنها بی انتهاست. با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.

پسر بچه اضافه کرد متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم..!