بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بی نشان

پیرمردی داخل حرم  دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد 

ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.


 جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه 

السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....

 وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع). 

جوان  با لبخندی پرسیـد: پدرم  امام زمانـت را میشناسی؟

 پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟ 

جوان گفت: پــس سلام کن. 

پیرمـرد دستش را روی سینـه اش گذاشت و گفت :

 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حجة بن الحسـن العسکری

 جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت: 

«و علیک السلام و رحمـة الله و برکاتة»

 

مبادا امـام زمـان کنارمان باشد و او را نشناسیم..

 آقا سلام، باز منم، خاک پایتان 

دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان! 

در این کلاس سرد، حضور تو واجب است.

 این بار چندم است که استاد غایب است؟

❇ اَلّلهُمَّ عَجّل لِولیک الفرج.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد