مهدویت
در سال 1336 هجری از تهران به همراه جمعی
از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. امیرالحاج و سرپرست ما «صدر
الاشراف» بود. در آن زمان چیزی حدود 250 تومان تا 300 تومان میگرفتند و با ماشینهایی
قرارداد میبستند که ما را به مکّه رسانده و از آن جا به عراق بازگردانند. من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیتالله الحرام مشرّف میشدم و به عنوان
روحانی کاروان خدمت میکردم. آن سال در راه بازگشت به عراق به خاطر مسائلی،
عربستان قوانینی برای ماشینهای حجّاج وضع کرده بود و آن این که ماشینهای زائران
خانة خدا باید در یک کاروان صدتایی و همراه هم حرکت کنند.
هر کاروان یک سرپرست
داشت و یک ماشین هم، لوازم یدکی و ملزومات دیگر را همراه کاروان حمل میکرد. ضمناً
دو ماشین پلیس، یکی در جلو و دیگری در عقب کاروان وظیفة حفاظت از قافله را بر عهده
داشت ماشین ما دو راننده به نامهای محمود آقا و اصغرآقا داشت که هر دو بچّة تهران
بودند.
هنگامی که کاروان به راه افتاد اصغرآقا رانندگی میکرد. از قضا ماشینِ ما در آخر
صف، پشت سر همة ماشینها قرار گرفت و این موضوع اصغرآقا را خیلی ناراحت کرد و شروع
کرد به غُرو لُند کردن و این که در حرکت از تهران ماشین آخری بودیم، در برگشتن هم
آخری شدیم و باید تا آخر مسیر خاک بخوریم. من باید از صفِ ماشینها خارج میشوم و
میروم در جلوی ماشینهای دیگر قرار میگیرم.
گم شدن در بیابان
اصغرآقا در نظر
داشت که از صف ماشینها جدا شده، پس از پیمودن مسافتی دوباره به کاروان ملحق شود و
در جلوی کاروان قرار گیرد اما او نادانسته ماشین را منحرف کرد و از کاروان جدا شد.
من به خاطر سفرهای متمادی میدانستم که بیابانهای عربستان بیسروته و بی انتهاست.
لذا او را خیلی نصیحت کرده و اصرار نمودم که از قافله جدا نشود و طبق ترتیب کاروان
حرکت کند اما او گوش نکرد. حاجیان دیگر هم سکوت کردند و با من همراهی نکردند.
ا
ادامه مطلب ...