بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

حکایت پدر شهید زین الدین

اجتماعی




زمان شاه شخصی با زن و دو بچه تصمیم میگیرن که از قم بیان به خرم اباد و مدتی در اونجا زندگی کنن

با خانواده سوار اتوبوس میشن تو راه راننده اتوبوس برای نماز اول وقت صبر نمیکنه .به  راننده میگه صبر کن راننده میگه خوبی پدر جان از جای نیفتادی پایین،این شیعه امیر المومنین میگه پس بزن بغل ما پیاده میشیم

پیاده میشن و نماز رو میخونن بعد نماز کنار جاده در 45کیلومتری خرم اباد می ایستند تا ماشین گیرشون بیاد ولی از دست قضا هیچکس سوارشون نمیکنه


و این مرد با اثاث و زن و بچه 45کیلومتر پیاده روی میکنه تا شهر


فقط اینطور کسی میتونه بشه پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین


اگه میخوایم بدونیم کیا انقلاب کردن یکیش پدر زین الدینها که امتحان های بزرگ رو20 میگرفت.


شادی روح شهدا و پدران شهید صلوات