بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

راز عشق

امروز با خودم عهد بستم که دیگر دلم از تنهاییها نگیرد.دیگر های وهوی انسانهای نادان گوشهایم را پر نکند.دیگر دستهای غریبه تکیه گاهم نشود.فقط وفقط به تو بیاندیشم وتمام خوبیهارا نزد تو جستجو کنم. خدایا دلم می خواهد به همه بگویم که تومنبع عشق ودوستی و مهربانی هستی . مهر تو همچون نیروگاهی است که چراغ وجود انسانها را روشن می سازد وحیات را در رگهای بیجان هستی جاری می سازد.هر که در ره عشق تو پیش تر رفت و خوانهای بلا را را پشت سر گذاشت جام وجودش را از محبتت لبریزتر می سازی تا بدانجا که ساقی لب تشنگان می شود وعالم هستی برای نوشیدن جرعه ای از شراب روح افزا مست وجودش می گردند و کعبه وار دورش می گردند!!! 

چه باک !چه باک !اگر حرفهایم تکرار مکررات باشد زیرا که حدیث عشق تو تنها سر عالم است و هر لحظه بسان طلوع هزاران خورشید برره مشتاقان کویت نور می افشاند!

عیدانه

صدای پای بهار می آید.یاد شمعدانیهای رنگی باغچه می افتم.یاد لباسهای نویی که مادر برایم می دوخت . یاد اسکناسهای تانخورده زیر متکای مادر بزرگ!یاد بوته یاس همسایه که هر شب عطرش در کوچه می پیچید!یاد تمام سالهایی که گذشت! امسال مادر نیست که برایم لباس بدوزد . مادر بزرگ نیست که بوسه بردستانش بهانه عیدی گرفتنم باشد. توهم دیگر نیستی که حضورت قاب خالی هفت سین را پر کند ودر نگاهت ماهیهای قرمز تا ابد دورهم بگردند. سفره عید من امسال خالی است .به دلم سپردم که لحظه سال نو شادیهایم را عیدی بدهد وغمهایت را عیدی بگیرد!راستی عیدت مبارک!

میلادت مبارک

توکه بدنیا آمدی آتشکده موبدان خاموش شد و کاخ کسراییان ویرانه گشت.

توکه بدنیا آمدی آسمان اشک شوق بارید وزمین  تفتیده حجاز دستانش سبز شد.

تو که به دنیا آمدی خورشید را خجل کردی از تابیدن ومه رویت ماه رابه تماشا واداشت. توکه بدنیا آمدی عطر همه گلهای عالم را شمیم محمدی بخشیدی وباور انسانها را از ازل تا ابد به احدیت یکتا پیوند دادی ! 

اینک ای سلاله پاکان !ای خوبترین خوبان ! سبد سبد گل همیشه بهار پیشکش مقدمت باد که بهار هم با تولد تو معنا گرفت ! وعشق بادیدن رخ زیبایت تجلیگاه عالم خلقت شد! 

ای مقامت زجبریل بالاتر وای حسن جمالت زیوسف نیکوتر !میلادت مبارک!میلادت مبارک!

صبر

به من گفتی صبرکن !همه چیز درست می شود . قلم صبری کشیدم برامتدادسالیان! 

روزگار با جام های بلا مرا غسل می دهد. پس کی همه چیز درست می شود؟

خاطره

در یک شب زمستانی خوابهایم هزارتکه شدو هرتکه آن قسمتی از حجم بدنم را خراشید!دیگر حجمی از تنم نماند!همه چیز هندسه ساکت ومسطح خاطره ها شد! خاطره ها گم شدند وپیدا شدند . مانند توده ابرها که از دور زیبا وشگفت انگیزند ولی وقتی دست در سپیدی انبوهشان  

میبری چون دخترکان بازیگوش در پشت رویاها پنهان می شوند!باد آمد وابرها را باخود برد .خندیدم که از اول خیال بود وچیزی در پس آن نبود. ولی وقتی رعد وبرق زد وآسمان گریست واقعیت نبودنت را از پس پرده اشک باور کردم !

شب

لحظه ها را به هم می دوزم تا قبایی به قامت تن شب کنم. باید بگریزم  از کابوسهای شبانه ! باید بگریزم از روزهای بدون تو وشبهای ناتمام ! باید رها شوم از تمام  تارهای نامرئی که دست وپایم را بسته . باید بشکنم شیشه تنهایی را ! 

رهایم مکن ای خدای من

حجم سکوتم چه سنگین شده است؟آخ ماهیها هم سوختند مثل دل من! 

من با کلمات بازی می کنم وروزگارهم با من ! 

همه مشغول بازی کردن هستیم !از کودکی تارسیدن سایه مرگ مشغول بازی هستیم ولی خودمان جدی گرفتیم بازیچه هایمان را! 

زندگی زیباست!دنیا جوانی شور ونشاط زیباست!رنگها همه زیبا هستند!مخصوصا رنگ طلایی! 

ماهیها طلایی شدند شبیه باورهای من! 

مشکی هم زیباست  بااینکه نفرت انگیز است ولی غوغایی می کند گوشه دلم! 

وقتی که خیالهایم مرا ازتو جدا می کنند انگار بال فرشته ها قلبم را سیاه رنگ می زنند . 

آن وقت است که دوری تورا باور می کنم!

آن وقت است که باید رویاهایم بارانی شود تا حضورت را دوباره احساس کنم! 

پس رهایم مکن !ای خدای من!