بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

بهار بی خزان

مذهبی - اجتماعی - ادبی

رعد و برق







نیمه شب با صدای غرش رعد و برق از خواب پریدم.در حال خواب وبیداری مرگ را به خودم خیلی نزدیک حس کردم!

خدایا! آن لحظه ای که جان ما به گلو می رسد ،چه تصاویر و صداهایی را حس می کنیم؟

آن زمانی که مارا به خانه گلی می برند وهمه منزل نو را تبریک می گویند وبا بلوکهای سیمانی دنیای خودرا از دید ما پنهان می کنند ،چه تصویرها وصداهایی در انتظارمان است؟

آن روزی که همه برمی خیزیم درحالیکه روحمان ظرف جسم شده  ،غرایزمان وارونه شده ورشته های مهر وعشق وشهوت پاره شده وروح گرسنه وتشنه ،مارا هراسان و در طلب دنبال خود می کشاند ،قرار است چه ببینیم وچه بشنویم؟

آن روز که همه نه تنها از هم بلکه از خود می گریزیم ،قرار است که به کجا برسیم؟

.

.

.


صدای لالایی باران به گوش خاک ،انگارجواب می گوید:

که آن روز قرار است به باران برسیم

باران رحمت ووصال تو!







شور شیرین


روایتی از سادگی آدمها در جنگ

روایتی از پلیدی دشمن

دشمنی که آن روزها

 گلوله سربی بر سر جوانان می ریخت

این روزها

گلوله سایبری بر سر جوانان می ریزد!

آن روزها قلبها رانشانه می گرفت وسر می برید

این روزها سرها را نشانه گرفته وقلبها را از هم می پاشد

کدام جنگ نابرابرتر است؟

کدام جنگ بی رحمانه تر است؟

کدام جنگ بیشتر قربانی می گیرد؟

کجا هستند شیر مردانی که

درفش کاوه برگیرند و با همتی مردانه

عزم میدان کنند؟

دریا





موجی آمد وتمام خط نوشته ها را با خود برد

تو هم گاهی برای شن ریزه ها دلت تنگ می شود؟

تو هم از تکرار هم آغوشی ساحل ملول میشوی؟

توهم گاهی در خروش یک رود جاری می شوی

وگاهی آنقدر آرام که در یک کف دست  ،ماه را تماشا کنی؟

توهم در تابستان گاهی یخ می کنی

و در سرمای زمستان از تب بخار می شوی؟

ابرهای آبی گاهی باتو قهر می کنند؟

تابش خورشید گاهی پوستت را می سوزاند؟

اگر این طور است چقدر شبیه رویاهای منی

شاید هم من تازگیها دریایی شده ام!



شمع تولد

باران می زند

وعطر کاهگل می پیچد

در کوچه باغ !

به مژگانم امتداد حضورت را

جارو می کشم

نگاهم منتظر است تا تو بیایی

نه یک روز ،نه چند روز،چهل روز !

عاشقانه هایم برای تو

نه یک بار،نه چند بار،چهل بار!

چله ها گذشت در انتظار آمدنت

وتو نیامدی ای زیباروی

شمع تولدی برایت گرفته ام

یادم نیست چند ساله شده ای ؟

اما امروز فقط یک شمع روشن می کنم

بیاد کسی که در روز تولدش هم غایب است !



یک شمع

غربی تر از غربی ها


دیروز حوالی بازار تهران دیدمت . شال قرمز وشلواری همرنگ آن با یک مانتو کوتاه سیاه .با آرایشی تند .همه چیز برای یک خرید خوب عالی به نظر می رسید!

به آرامی نزدیکت شدم وگفتم: خانم این چه طرز لباس پوشیدنه ؟

وتو در جواب گفتی : به تو چه خانم !

قدمهایت راتند کردی ورفتی چند نگاه لرزان هم با تو دور شدند.

اما باور کن اصلا از جواب تو نرنجیدم . چون اگر اشتباه می گفتم از من فرار نمی کردی.خودت هم فهمیدی که یک جای پازل را اشتباه چیدی !

من خوشحالم !شاید حرف من باعث شود که لحظه هایی به خلوت خودت فرار کنی وفکر کنی جدا از دین و حجابی که قبولش نداری . همان غربیها که مدل لباس وآرایشت  را با فیلمشان ست می کنی ،در محل کار ودانشگاه وخرید همان جور لباس می پوشند و خود را می سازند که در مهمانیهای شبانه ؟

اگر این طور نیست پس چه بر سر من آمده که از غربیها هم غربی تر شده ام؟


دوباره که ببینمت باز هم می گویم :......

وتو می گویی:........؟

خانه نیمه تمام



در خیابانی با نام بهار زنی رادیدم

سرخی یک آه ماسیده برلبانش بود

در نگاهش شعری از آتش

وتنهایی اش تا بی نهایت تقسیم شده بود


 

رفتم تا رویای خانه نیمه تمام

دردل کوچه ای پر از چنار

خانه ما بود ،خانه بچگی ها

بوی آلوچه ،لواشک ،بوی جوی!

آب می پاشیدیم از پنجره ها

وتعجب رهگذر

از تماشای دوجفت چشم سیاه!



خانه ما دگر در نداشت

نه پنجره ای ،نه دیواری

معمار نقش خاطره

بر خشتهای آن می زد

روی بامش زاغکی نبود

تا مشقهایم را تکرار کند

در حیاطش کبوتری نبود

تا دلم پر از هوای دانه شود

دانه های اشک می گفتند

طعم خوشبختی چه کال است

مثل رویای خانه نیمه تمام !

نامه ای به خدا

چشم ،چشم،دوابرو

دماغ ودهن،صدام کو؟


دل،دل،دل تنگ

از این دنیای صدرنگ


دوتا دست،دوتاپا

بی همراه،بی همپا


بببین چقدر قشنگه!

دلم برات چه تنگه!


خدایا! دیریست که نه از آفرین های پر هیاهو خشنود می شوم ونه از نفرین های بی سرانجام بر خود می لرزم!

برهمان عهدی هستم که با تو بستم.

گفتم که اندیشه ام سبز است ودستانم سبز

توخود مرا بهاری در کویر تفتیده عالم قرار بده.

شاهدی که از دنیای تو سهم من چند کتاب است وبقچه ای خالی از میراث !

هرگزدوست نداشتم پیری را! وابستگی ودنیا دوستی را!

دل من جوان است وجوان خواهم ماند.

یادت می آید همان روز که عهد بستیم

گفتم که مرا چراغی سرراه دیگران قرار بده نه لجنزاری پر از تعفن!

گفتم که مرا سرشار از حس بودن کن در این مردگیهای روزمره!

وتو مرا سرشار از حس وجود کردی. هربار که می نویسم از حس بودن تهی می شوم تادوباره ای بیاید وازنو مراسرشار کنی!

خدایا!سالها گشتم در دنیای تفاخر وریا!

درد من از جنس دیگری بود.

گفتم نکند عمرم بسر آید ونفهمم آمدنم بهر چه بود؟

من باید در کدام مدار حرکت کنم؟باید گرد چی بگردم؟

گریستم همچو کودکی در راه مانده

که راهی نشانم بده.

من بالاخره در کجای این جهان ایستاده ام؟

وتوراه را نشانم دادی

اما تنهایم نگذار.

که شبی تاریک وبیم موج وگردابی است چنین حایل!

بامن بیا! چه باک اگر بوریاباف رویا می بافد

که من باتورهایم از هر چه بدی


روزی خواهم گفت به تمام کسانی که دلخوش از اجابت دعا آمده انداز پیش تو

برگردید!برگردید!که دعایی دیگر بکنیم

دعا کنیم که در این تکرار مکررات مس وجود را خاکستر نکنیم!

باید برویم به دنبال طلای ناب

باور کنید می دهند بی ترازو !بی سنگ محک!


خدایا!هرگز  از کوفیان نبودم

اسب سرکش احساس را همواره لگام زدم

ودر بستر شتاب آهسته قدم برداشتم

فریب ونیرنگ را هیچوقت نیاموختم

من کربلایی بوده و همیشه خواهم ماند

حرف امامم حجتم است

باعقل ناقص خود دنبال بهانه جویی نیستم

من از جنس تسلیمم

تسلیم حرف تو و ولی تو!


سایه

آهای سایه !کجایی؟

فراتر از  خیالم

وقتی دلتنگم وخسته

آروم می آی کنارم


آهای سایه !کجایی؟

تو این دنیای صد رنگ

تو رنگ باور من

خاکستری کم رنگ


آهای سایه! امیدم

پرواز شاپرک بود

دلم گوش به زنگِ

آهنگ قاصدک بود


آهای سایه! نذاشتند

دنبال قلب ساده

برم تا اون ور شب

با پاهای پیاده

ترانه میلاد

غزل غزل ترانه ام تقدیم تو

ای پاکترین مرد خدا

ای سر آغاز ونهایت وجودت

همه خانه خدا


پژواک صدای آخرین فرستاده پروردگار را از عمق تاریخ می شنوم .

یا علی من وتو پدران این امت هستیم.



ای پدر حقیقی همه عالم روزت مبارک!

خشکیده ام

خشکیده ام 
 خشکیده تر از آن که
کودکی به امید سیب
شاخه ام را تکان دهد
یا رهگذر به تمنای سایه
تکیه بر قامتم زند
یا اینکه زن همسایه
حصار پیچک باغچه کند!

  

خشکیده ام
خشکیده تر از آن که
زاغکی بر برگهایم لانه کند
یا اینکه دار نقش تنهایی
بر شانه ام زند
یا  عاقبت موریانه
ریشه ام را زبن در آورد!